.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۱۳→
این پسره چه غلطی کرد؟!من وماچ کرد!؟؟!!خیلی بی جاکرد...دستم وکشیدم روی جایی که پوریا بوسیده وبودتامثلا جای ماچش وپاک کنم...من چقدخرشدم جدیدا!!این پوریای بی شعورهیزهردفعه من ومی بینه،باچشماش می خورتم وبغلم می کنه وماچم میکنه وبعداون وقت من مثل ماست می شینم نگاهش می کنم؟!پسره چلغوزبی شعورهیز...اگه داداش نیکو نبودی جوری حالت ومی گرفتم که مرغای هوابه حالت زارزارگریه کنن ولی حیف!!!حیف که به خاطر نیکو نمی تونم چیزی بهت بگم...
زیرلب داشتم به پوریا فحش می دادم که نگاهم بانگاه عصبی ارسلان برخوردکردکه داشت باقدمای بلندومحکم به سمتم میومد!!... وا!! این واسه چی دختربازیش و ول کرده داره میادپیش من؟!نکنه ناراحت شده ازاین که پوریا ماچم کرده؟!بروبابا...ارسلان می خوادتوسربه تنت نباشه،بعداون وقت بیادسرت غیرتی شه؟!هه...زهی خیال باطل...اصلا من چه نیازی به غیرتی شدن این گودزیلا دارم؟!این کی منه که بخوادسرم غیرت داشته باشه؟!گورعمه دوس دخترش بابا...بااینکه کاری که پوریا کردخیلی زشت بودولی به ارسلان هیچ ارتباطی نداره!!
بلاخره بهم رسیدو روبروم وایساد...ازجام بلندشدم وروبروش وایسادم...زل زدم توچشمای مشکیش که
حالا ازعصبانیت به خون نشسته بودن!
اخم غلیظی روی پیشونیش بودوفکش منقبض شده بود...باصدایی که از لای دندونای بهم فشرده اش بیرون میومد،گفت:این پسره خرکی بود؟!
پوزخندی زدم وگفتم:خربابای نیکا!!
دادزد:کجای لحن من به شوخی می خوردکه توباشوخی جوابم ودادی؟!
شونه ای بالا انداختم وخونسردگفتم:شوخی نکردم...خب این خره،پسرعموپرویز،بابای نیکا،بود
دیگه!!پوریا...داداش بزرگتر نیکا...
- اون وخ این آقا پوریا چار ساعت داشت به توچی می گفت؟!
اخمی کردم وگفتم:فکرنمی کنم به توربطی داشته باشه!!
چنان دادی زدکه چهارستون بدنم لرزید:ربط داره...خیلیم ربط داره!!بابات توروسپرده دست دایی من...دایی منم این مسئولیت وداده به من...می فهمی؟!من مسئولتم؟!بفهم!!!جواب من وبده...
بالحن آرومی گفتم:هیچی نمی گفت...داشت درموردکارودرس ودانشگاه واینجورچیزاحرف می زد...
پوزخندی زدوباصدای بلندی گفت:منم که خرم!!!داشت درموردکارودرس ودانشگاه حرف می زدکه بغلت کردومدام زل زده بودتوچشمات وتهشم ماچت کرد؟!!آره؟!
اوووه!!!این بچه چه دقتی داشته بزنم به تخته...تک تک لحظه هارودیده...اصلا به این چه که تمام مدت داشته من ومی پاییده؟!!ارسی گودزیلا کیِ منه که سرم دادمی زنه وازم توضیح می خواد؟!
زیرلب داشتم به پوریا فحش می دادم که نگاهم بانگاه عصبی ارسلان برخوردکردکه داشت باقدمای بلندومحکم به سمتم میومد!!... وا!! این واسه چی دختربازیش و ول کرده داره میادپیش من؟!نکنه ناراحت شده ازاین که پوریا ماچم کرده؟!بروبابا...ارسلان می خوادتوسربه تنت نباشه،بعداون وقت بیادسرت غیرتی شه؟!هه...زهی خیال باطل...اصلا من چه نیازی به غیرتی شدن این گودزیلا دارم؟!این کی منه که بخوادسرم غیرت داشته باشه؟!گورعمه دوس دخترش بابا...بااینکه کاری که پوریا کردخیلی زشت بودولی به ارسلان هیچ ارتباطی نداره!!
بلاخره بهم رسیدو روبروم وایساد...ازجام بلندشدم وروبروش وایسادم...زل زدم توچشمای مشکیش که
حالا ازعصبانیت به خون نشسته بودن!
اخم غلیظی روی پیشونیش بودوفکش منقبض شده بود...باصدایی که از لای دندونای بهم فشرده اش بیرون میومد،گفت:این پسره خرکی بود؟!
پوزخندی زدم وگفتم:خربابای نیکا!!
دادزد:کجای لحن من به شوخی می خوردکه توباشوخی جوابم ودادی؟!
شونه ای بالا انداختم وخونسردگفتم:شوخی نکردم...خب این خره،پسرعموپرویز،بابای نیکا،بود
دیگه!!پوریا...داداش بزرگتر نیکا...
- اون وخ این آقا پوریا چار ساعت داشت به توچی می گفت؟!
اخمی کردم وگفتم:فکرنمی کنم به توربطی داشته باشه!!
چنان دادی زدکه چهارستون بدنم لرزید:ربط داره...خیلیم ربط داره!!بابات توروسپرده دست دایی من...دایی منم این مسئولیت وداده به من...می فهمی؟!من مسئولتم؟!بفهم!!!جواب من وبده...
بالحن آرومی گفتم:هیچی نمی گفت...داشت درموردکارودرس ودانشگاه واینجورچیزاحرف می زد...
پوزخندی زدوباصدای بلندی گفت:منم که خرم!!!داشت درموردکارودرس ودانشگاه حرف می زدکه بغلت کردومدام زل زده بودتوچشمات وتهشم ماچت کرد؟!!آره؟!
اوووه!!!این بچه چه دقتی داشته بزنم به تخته...تک تک لحظه هارودیده...اصلا به این چه که تمام مدت داشته من ومی پاییده؟!!ارسی گودزیلا کیِ منه که سرم دادمی زنه وازم توضیح می خواد؟!
۱۲.۹k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.